آرمیتاآرمیتا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

آرمیتا دختراهورامزدا

2 تامرواریدخوشگل باهم

گل باغ زندگی مامانی و بابایی سلام اول از همه خیلی دوست داریم . عزیزکم این بار دو تا ازدندونای خوشگلت همزمان با هم خودنمایی کردن یکی از کرسی ها سمت چپ بالا و یکی هم بالا بغل دندونای  ÷یشت یه دندون نیش خوشگل    شب قبلش مامانی رو خیلی اذیت کردی درست نخوابیدی و هی گریه و غرغر کردی ولی خوب فرداش 2 تا دندون خوشگل داشتی که مامانی رو خیلی خوشحال کرد آخه این پروژه دندون در آوردن تو یکی از مهمترین مشغله های زندگی من شده چون میدونم هر دفعه چقدر درد میکشی که یکیشون بیرون میاد دوست دارم زودتر همشون دربیان که دختر نازنیم کمتر درد بکشه این دفعه که بایه تیر دو تا نشون زدی و حالا شدی نه دندونی مبارکت باشه مامان جان الهی که صد ...
12 مهر 1389

14 ماهگی و جشن تولدت

عشق مامانی سلام قرار شد که  8 مهر تولد خانمی رو بگیریم با 2 ماه تاخیر اول به خاطر ماه رمضون و بعدم مامان بزرگ که رفته شهرستان و هنوزم نیومده . تولدت سه روز بعد از 14 ماهگیت شد.ولی یه تولد خوب و خوشگل مبارکت باشه مامانی   چند روز مونده به تولد مامانی شروع کرد به رسیدگی به کارای تولد اول پارچه خردیم و یه دامن توتو خیلی خوشگل صورتی برات دوختم با یه تاپ صورتی ساتن قشنگ بعدم که 2 بار برای خرید لوازم تزیینی رفتم بازار و چند تا قنادی سر زدم تصمیم گرفتم که بیشتر از هرچی بادکنک برات بگیرم رنگ قالب تولد خانم گلی شد صورتی یه جشن صورتی , بنفش کیتی برات گرفتم خیلی خوب شد.  همه چی همون طور که دلم میخواست شد. کارت دعوتتم خودم...
10 مهر 1389

دندون هفتم طلا خانم

سلام خوشگلی مامان که هر موقع میگم از دندونات بوس زودی میای و اون دهن خوشگلت و باز میکنی و یه بوس شیرین و آبدار به مامانی میدی دورت بگردم عسلکم هفتمین دندون خوشگلیت هم در اومد این یکی خیلی اذیتمون کرد آخه دندون کرسی بود و خیلی سمج بعد از چند روز که حسابی متورم شده بود و یه نقطه کوچولو هم قرمز حالت خون بود که مامانی رو خیلی غصه میداد دالی کردو بیرون اومد انقدر ذوق کردم که انگار دنیا رو بهم دادن اخه خیالم راحت شد که کمتر درد میکشی و از این یکی راحت شدی  این دندونت رو تو 14 ماهگی در آوردی درست روز 5 مهر ماه خوب حالا شدی 7 دندونی بابا حمیدی ........
5 مهر 1389

همه چی مال آرمیتاست

سلام فندقی مامانی دورت بگردم چند روز یادگرفتی که هر چی و میخوای بگی من این من من گفتن خوشگلتم دنیایی داره هر وقت که مامان جون  زنگ میزنه گوشی تلفن و از من میگیری و میگی ماما من هر چیز دیگه ای رو هم که میخوای دستای کوچولوت و  به سمتش میگیری باز و بسته میکنی و تند تند میگی من من  روز عید فطر با دایی ممد و مامان جون و زندایی از نماز برگشتیم و مهدی خاله هم نون تازه گرفته بود و اومده بود تو حیاط خونه یه بساط صبحانه راه انداختیم و تو هم با خوردن شیر کاکائویی که بعداز نماز به ماداده بودند ماجرایی درست کرده بودی آخه خوب نمی تونی که از نی استفاده کنی بعد از ظهر هم رفتیم سرخه حصار چقدر آتیش و دوست داری خیلی خوشت میاد وقتی کنار آتیش هستی...
21 شهريور 1389

12+1

مبارک مبارک تولدت مبارک اولین ماه بعد از یه سالگیت مبارک 13 ماهه شدی مامانی تو این یه ماه انگاری کلی عوض شدی یه کارایی یاد گرفتی و انجام میدی که همه رو متعجب میکنی خیلی چیزا رو خوب میفهمی قربون دخترکم بشم که انقدر باهوش و کنجکاو ماه رمضان موقع اذان با صدای بلند آآآآآآآآآآ آآآآآآآآآ میخوندی و اذان میگفتی مدتی هم هست که هر وقت که موقع عوض شدن پوشک یا شستنت میری خودت دم دستشویی میشنی و مامانی رو صدا میزنی الهی فدات شم که تو یادگیری همه چی انقدر عجله داری عاشق طعم کره هستی و منم تقریبا تو همه غذاهات برات کمی میریزم شیر موز و که بعداز یه سالگی شروع کردیم و خیلی دوست داری و خوشمزه میخوری مثل مامانی با شیرینی زیاد میونه نداری ...
5 شهريور 1389

ششمین مروارید دخملی

عشق مامانی سلام جیگر مامانی  حالا شش دندونی شده فدات شدم خوشگلکم که دیگه داری بزرگ میشی حسابی شکل آدم بزرگا شدی  با این دندون جدید که سمت چپ پایین دراومده البته از چند روز قبل ورم کرده بود و یه کمی سفید شده بود تا اینکه نیش سفت کوچولوش خود نمایی کردو اومد بیرون دیگه خیلی خوب میتونی غذا بخوری و خیلی چیزها سفت تر و با دندونای کوچولوت بکنی حرف زدن و راه رفتنتم که خیلی خوب رو به پیشرفت کلمه های جدیدی که میگی و گاهی اوقات یه بار و بعضی موقعها هم هی تکرار میکنی با صدای بلند و خیلی محکم به همه چی حتی اونایی که اسماشون و بلدی میگی دد نمیدونم چرا حالا همه ما دد شدیم قربون اون دد گفتن بلندو محکمت برم  راه رفتنم که خ...
4 شهريور 1389

سفر تابستونی

دخترکم گل باغ زندگی مامانی سلام خوبی خانمی میخوام از اولین سفرت به شمال کشور بنویسم روز 5شنبه 28 مرداد به همراه خاله ها و دایی علیرضا و مامان جون وباباجون و عمو مهرداد صبح زود راهی شمال شدیم به یمن قدم مبارک تو خانم خوشگلی این اولین سفری هم هست که ما همگی با هم هماهنگ شدیم که بریم دایی ممد هم صبح جمعه راه افتاد و نزدیکای ظهر به ما پیوست سفر خوبی بود مخصوصا برای تو قندکم که همه چی برات جدید و جالب بود تویی که همیشه تا میشینی تو ماشین خوابت میبره تا ساعتهای 10 بیدار بودی خوب به همه جا توجه میکردی و هر جایی هم که ما وامیستادیم شما خانم گلی مهمون یکی از ماشینها میشدی یه جورایی سرت دعوا بود آخه همه خیلی دوست دارن کوچکترین و شیرین ترین عضو خانواده...
2 شهريور 1389

بدیر بده

عسلکم  شیرینکم دختری گلی مامانی فقط هزار بار دورت بگردم با اون شیرین زبونیت و یاد گرفتن کلمه های جدید این بدیر و بده دیگه ما رو کشته خوشت میاد که هی تکرارش کنی یه چیزی رو میدی به ما میگی بدیر (یه کمی با تحکم میگی خیلی بامزه است) بعدش زود میگی بده هیچی دیگه کار ما شده بده بستون و هی قربون صدقت رفتن من که یه موقعهایی از دست اداها و کارای شیرینت با صدای خیلی بلند شبیه جیغ فدات میشم که اعتراض بابایی بلند میشه که صدات میره بیرون همسایه ها میشوند ولی خوب نمیدونه که دست خودم نیست انقدر دوست دارم که اگه انرژی درونم و اینطوری خالی نکنم احتمالا میخورمت آخه تو خیلی خوشمزه ای عسلی مامان اون راه رفتنت که خودش ماجرایی داره خیلی بامزه راه میری کیف موب...
24 مرداد 1389

چهارمین مروارید صدف خانمی

الهیییییییییی به فدای  اون دندونای سفید و کوچولو موچولوت بشم که مدام هم به همه نشونشون میدی و میزاریشون بیرون روی لبات خوشگلت مامانی چند روز بود که دندون چهارمت سمت راست بالا کمی ورم کرده بود و از زیر پوست سفیدیش دیده میشد ولی دیروز بالاخره بیرون اومد و تیزیشو با دستم لمس کردم کلی ذوق کردم و برات شعر خوندم اخه دختر سه دندونی بابایی(بعضی موقعها بابا این جوری صدات میکنه) حالا 4 دندونی شده الهی که قربونت بشم فدای اون دندونت بشم این شعر مامانی برای فرشته کوچولوش بود که میخوندم تو هم که شادی مامانی رو دیدی دست میزدی و میرقصیدی و خودت و برای من لوس میکردی منم که هام هام میخوردمت هیچی برات نمیزاشتم که بمون تو هم ریسه میرفتی و تو دستای مام...
19 مرداد 1389

یه سالگیهات

سلام خوشمل گلی خانم مامانی خوبی عزیز دلم آخه مامان جان تو یه ساله شدی نه 10 ساله قربونت برم تواین چند روز بعد از تولدت کلی  کار جدید یاد گرفتی و دیگه خیلی خوب هم راه میری البته یه کمی زود خسته میشی ولی تعادلت خوب همش هم دوست داری که راه بری من و بابایی هم تصمیم گرفتیم که بیشتر ببریمت بیرون و بگردونیم چون حالا دیگه میفهمی و کلی ذوق میکنی 14 مرداد روز 5شبنه صبح با مامان جون و خاله مریم و مینا رفتیم بوستان بانوان هوای خیلی خوبی بود توهم حسابی اونجا رو چمنها بازی کردی و حالش و بردی کلی هم با همدیگه تاتی تای کردیم و راه رفتیم چون کفشهای سوت سوتکیت پات بود خیلی خوشت میومد که راه بری تا بعداز ظهر اونجا بودیم و تو حسابی بازی کردی و خودت رو خس...
18 مرداد 1389